شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۱۱ ب.ظ
9- داستانک «شوخی»
بسم الله الرحمن الرحیم
می رفتند و می آمدند. شلوغ پلوغ بود.یکیشان همینطور از کنار دیگری که رد میشد، توقفی کرد و کنار گوش دومی چیزی گفت و رفت.
دومی از شنیدن این حرف داغان شد.انگار که اتفاق خیلی بدی افتاده باشد. قدم هایش آهسته تر شد. از آن فاصله خوب نمیشد دید اما از ردِّ خیسیِ پشت سرش میشد فهمید چه اشکی میریزد. انگار که میخواست زمین دهن وا کند و او را با غم سنگینش فرو ببرد.
از این بالا که نگاه میکنم با خودم میگویم چقدر جدی گرفته اند این مورچه ها خودشان را، زندگیشان را، رفاقتهایشان را...
(پینوشت ادامه مطلب)