14- داستانک «مزرعه ی ما که بار نمیدهد»
بسم الله الرحمن الرحیم
گرگ، پیش از این هم چند باری ابراز علاقه کرده بود اما این بار خیلی ادبیاتش فرق میکرد. آن روز خیلی مودبانه تر حرف میزد. می گفت چند کلمه اختلاط که دیگر این حرفها را ندارد.
گروهی از میشهای سفید دلشان برای گرگ سوخت. چیزی شبیه حس ترحم. با خودشان فکر کردند که هم فال است و هم تماشا، شاید گرگ راه بیرون رفتن از این پرچین ها را بداند. اینجا که علوفه ای بار نمیدهد...
رفتند کنار پرچین مزرعه. کمی باهم حرف زدند.
میش های دیگر از دور چشمهایشان ازحدقهبیرونآمده، تماشا میکردند و هرازگاهی از دیدن اتفاقی چنین عجیب، سرهایشان را میخاراندند.
از هم کلامی شان لختی نگذشته بود که میشهای سفید خدا حافظی گفتند و تندی برگشتند پیش میش های دیگر. همهمه ای شده بود درون گله. همه سوال داشتند. از میان میشهای سفید، کسی ایستاد وصدایی صاف کرد و گفت:
«رفقا! آن گرگ میگفت گرگها راه خروج از این پرچینها را میدانند. گفت اگر فردا سروصدا راه نیندازید تا کسی بفهمد و اندکی هم- فقط اندکی - کمکم کنید، خواهم آمد داخل پرچین و راهش را نشانتان خواهم داد. نظرتان چیست؟...»
(پینوشت ادامه مطلب)