سه شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت...
بسم الله الرحمن الرحیم
داخل تاکسی نشستهام. بغلدستیام پیرمردی است لاغر. از اینها که استخوان صورتشان زده است بیرون. پیراهن سیاهِ وَر رفتهای روی تنش جلب توجه میکند. از ظاهرش و این وقت صبح بیرون آمدنش با ساک دستی، میشود فهمید کارگر است و دارد میرود سمت میدان.
میانههای راه هستیم و من غرق در افکار خودم که نگاهم به راننده میافتد. او
هم پیرمرد است و سیاه پوش. تازه یادم میآید سالگرد امام است.
ذهنم درگیر میشود.
« فکرش را بکن! شاید همینها، یک زمانی بچهبسیجیهای خمینی بودند و حالا عزادارش... »
چشمانم گرم میشوند و صورتم سرخ. از فکری که به سراغم میآید.
شاید، روزی، خوب که پیر شدم، من هم پیرهنِ سیاه بر تن، عزادار باشم و هنوز زنده.
خدا نیاورد...
۹۳/۰۳/۱۳
فیلم میرسد به جایی که بی بی داستان می خواهد برود بیمارستان بنشیند برای امام دعا کند
نمی دانم چرا دلم یکباره عجیب میگیرد
شروع می کنم به گریه ی بی صدا با پیرزن توی فیلم.
یکباره حواسم جمع صبح می شود
آقا داشت از راهی که طی کردیم می گفت...
آقا از کودکیمان آقا بوده و حالا ما جوانیم
ما پیر می شویم مثل همین بی بی،
و همه ی آقا ها عمر نوح ندارند...
یک لحظه قلبم فشرده می شود از تصورش
تاب تصورش را هم نداشتم
جعبه ی جادو را خاموش می کنم
زیر لب هی دعا می کنم که ای کاش
نشویم مثل بی بی های تو فیلم...
ای کاش
* خدا سایه سید و سرورمان را بالا سرمان نگه دارد.
آمین