16- داستانک «آقا»
- «آخر مجلسی چند تا امن یجیب هم بخونیم، "آقا"یی التماس دعا داشتن...»
(پینوشت ادامه مطلب)
(پینوشت ادامه مطلب)
بسم الله الرحمن الرحیم
1-رمی
از قبل سنگها را آماده کرده بودند.
وقتش که رسید شروع کردند به رمی.
خوب که دقت میکردی میشنیدی زمزمهی قربهالیالله بعضیهایشان را.
بعد هم نوبت اسبان تازهنفس بود...
2-امام
بی خیال همه چیز، قرار شد باهم نماز جماعت بخوانند.
این بار چند نفر ماموم جلوی امام ایستادند تا نماز آغاز شد...
3-غریبه
غریبه ای برایش نظر خصوصی گذاشته بود ؛ « ما خودت را میخواستیم نه وبلاگت را»...
4-مساله اول
روز جمعه ؛ خیل عظیم مردم منتظر و دعای ندبه.
دعای پایانی برنامه ؛ پروردگارا! هرچه زودتر به تمامی شیعیان جهان، آرزوی دیرینهشان، زیارت کربلای حسین (ع) را عطا بفرما.
...
روز جمعه ؛ یک نفر مضطر و دعای ندبه.
دعای انتهای مناجات؛ پروردگارا توفیق زیارت قدس عزیز را هر چه زودتر به شیعیانم عنایت فرما.
5-فلسفه عزا
مردم ایران، امسال هم در عزای ابا عبد الله الحسین سنگ تمام گذاشتند.
یکی از روشنفکرترین زنان ایرانی در تبیین فلسفه ارادت بی حدوحصر ملت ایران به امام حسین علیه السلام به خبرنگار ما گفت : "امام حسین علیه السلام داماد ایرانی ها بود. خب ملت ایران امام حسین را نمیگذارند که به کس دیگری عرض ارادت کنند. این برای ما ملاک است در همه زمینه ها..."
6-زیرنویس
دیشب چه چیز عجیبی دیدم؟! در اوج گیر و دار جنگ «رئال مادرید-بارسلونا» زیر نویس شده بود
«اذان مغرب به افق تهران»
دارم فکر میکنم ظهر عاشورایی، جنگ حسین (ع) هم زیرنویس داشت؟
7-امام زمان
«شهر یکپارچه در انتظار امام زمان است و حال و هوایی امامزمانی دارد. عدهی قلیلی هم که شاید مخالف باشند، آشکارا حرفی نمیزنند. میترسند از گفتن حرفی خلاف اینهمه منتظر...»
...
روزنوشت های یک مورخ. اواخرسال 60 هجری. کوفه.
8-لم تقولون ما لا تفعلون*
«سلم لمن سالمکم»اش را خودش می خواند و ادامه را می سپرد به جماعت...
* چرا آنچه عمل نمیکنید را میگویید، قرآن کریم.
بسم الله الرحمن الرحیم
گرگ، پیش از این هم چند باری ابراز علاقه کرده بود اما این بار خیلی ادبیاتش فرق میکرد. آن روز خیلی مودبانه تر حرف میزد. می گفت چند کلمه اختلاط که دیگر این حرفها را ندارد.
گروهی از میشهای سفید دلشان برای گرگ سوخت. چیزی شبیه حس ترحم. با خودشان فکر کردند که هم فال است و هم تماشا، شاید گرگ راه بیرون رفتن از این پرچین ها را بداند. اینجا که علوفه ای بار نمیدهد...
رفتند کنار پرچین مزرعه. کمی باهم حرف زدند.
میش های دیگر از دور چشمهایشان ازحدقهبیرونآمده، تماشا میکردند و هرازگاهی از دیدن اتفاقی چنین عجیب، سرهایشان را میخاراندند.
از هم کلامی شان لختی نگذشته بود که میشهای سفید خدا حافظی گفتند و تندی برگشتند پیش میش های دیگر. همهمه ای شده بود درون گله. همه سوال داشتند. از میان میشهای سفید، کسی ایستاد وصدایی صاف کرد و گفت:
«رفقا! آن گرگ میگفت گرگها راه خروج از این پرچینها را میدانند. گفت اگر فردا سروصدا راه نیندازید تا کسی بفهمد و اندکی هم- فقط اندکی - کمکم کنید، خواهم آمد داخل پرچین و راهش را نشانتان خواهم داد. نظرتان چیست؟...»
(پینوشت ادامه مطلب)
بسم الله الرحمن الرحیم
روز تولد، کنار تختش، روی دیوار
آسایشگاه نوشت؛
نبود، بیست سی سال دیگر. شاید...
(پینوشت در ادامه مطلب)
بسم الله الرحمن الرحیم
از خواب که بیدار شد خیلی زود اینباکسش را چک کرد. خانواده، فامیل، دوست و آشنا، همه تبریک گفته بودند.
دلش گرفت.
دوست داشت بداند بعد از اینهمه سال، یک نفر -ورای همه اینها- از آمدنش خوشحال هست یا نه...
(پینوشت ادامه مطلب)
بسم الله الرحمن الرحیم
«سلم لمن سالمکم»اش را خودش می خواند و ادامه را می سپرد به جماعت..
(پینوشت ادامه مطلب)
بسم الله الرحمن الرحیم
پسرک –خیلی جدی- با خودش یک سطل آب هم آورده بود راهپیمایی.
*
*
*
پینوشـــــت:
1-دفتر مطالعات، کتاب جدیدی چاپ کرده به نام «شهید فرهنگ» برای شهید آوینی. واقعا خوندنیه.
2-آخرین پست احسان رو هم دریابیم که کمک میخواد: بی بی گل
3-معرفی یک کتاب زیبا در پوکه : +
4-پیشنهاد میکنم؛ یک مطلب خوب از سید : +
5-«گر مسلمین مجتمع بودند هر کدام یک سطل آب به اسرائیل می ریختند او را سیل می برد»؛ بیانات امام خمینی (ره) در دیدار با وزیر خارجه سوریه ، صحیفه نور ،ج 8 ،25//58 ، ص 236 - 235 (لینک +)
6-جشنواره عمار فیلم های این دوره اش رو اخیرا به صورت 4 مجموعه دی وی دی کرده و میفروشه. تو تبریز آرمانشهر داره.فیلم های خوبی داره و قابل استفاده است. خصوصا برای فعالای فرهنگی. نماهنگ های کاربردی ای هم داره. امروز مستند «شهر نفس میکشد» رو از دی وی دی یکش دیدم واقعا موضوع جالبی بود. مردی که یک ساختمون 10 طبقه رو به زوج های جوان برای 1 سال اول زندگیشون رایگان اجاره میداد و ...
7- آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام...
بسم الله الرحمن الرحیم
می رفتند و می آمدند. شلوغ پلوغ بود.یکیشان همینطور از کنار دیگری که رد میشد، توقفی کرد و کنار گوش دومی چیزی گفت و رفت.
دومی از شنیدن این حرف داغان شد.انگار که اتفاق خیلی بدی افتاده باشد. قدم هایش آهسته تر شد. از آن فاصله خوب نمیشد دید اما از ردِّ خیسیِ پشت سرش میشد فهمید چه اشکی میریزد. انگار که میخواست زمین دهن وا کند و او را با غم سنگینش فرو ببرد.
از این بالا که نگاه میکنم با خودم میگویم چقدر جدی گرفته اند این مورچه ها خودشان را، زندگیشان را، رفاقتهایشان را...
(پینوشت ادامه مطلب)
دیشب چه چیز عجیبی دیدم.
در اوج گیر و دار جنگ «رئال مادرید-بارسلونا» زیر نویس شده بود:
«اذان مغرب به افق تهران»
-راستی ظهر عاشورا، جنگِ حسین (ع) هم زیرنویس داشت؟
***
(پینوشت ادامه مطلب)
از فعالین جبهه فرهنگی بود.
شبی خواب دید تمام کارهایش رو به راه شده است.
مجموعهی تحت امرش، کاملا مهندسی شده مشغول فعالیتهای عمیق فرهنگی بود. خبرگزاری کاملا فعال، کارگروههای مستندسازی، فعالیتهای تجسمی، انجمنهای تخصصی شعر و ادب، اردوهای فرهنگی باعظمت...
همهچیز رویایی بود.
خیلی خوشحال بود از این همه پیشرفت. ذوقزده از فرشتهی همراهش خواست تا بروند به تماشای اعضای تشکیلات.
نفر اول را که دید کمی ناراحت شد.
نفر دوم بیشتر.
همانطور هر کدام از آن شخصیتهای فرهنگی را که میدید و میشناخت، بیشتر ناراحت میشد.
حاصل تمام تلاشهای فرهنگیاش - که از قضا کاملا هم جواب داده بودند - شده بود تربیت هزاران نفر مثل خودش.
اما او هدفش تربیت انسان بود...
*
*
*
اصل کلام، خطاب به امثال خودم : خوب است گاهی بعد از کلی جار و جنجال و مو از ماست کشیدن و ریزسنجیهای قربه الی الله در عرصههای به اصطلاح جنگ نرم، به نماز امروزمان هم اندکی فکر کنیم و بذلهگوییهای دیشبمان و قولهای بغیر علم همیشهمان و ...
بسم الله الرحمن الرحیم
لای آنهمه سر و صدا، من حواسم به آن طفلک بود که حالا لابد دارد خیلی حرص میخورد. همیشه از اینکه کسی بدون پسوندِ "دکتر" صدایش کند تنفر داشت.
حاج آقا ولی کاری به این حرفها نداشت؛
« یا ...!
اسمع!
افهم!
هَل اَنتَ عَلی العَهدِ الَذی....؟!»
(پینوشت تو ادامه مطلب.)
بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز صدقه میداد برای سلامتی آقا.
میگفت یکی خودم، 69 تای دیگر هم اطرافیانم.
*
*
*
پینوشت:
- عکس ها،نقاشی ها و کارای فتوشاپیمون رو میتونید توی وبلاگ تازه تاسیس ببینید : «ففروا»
-ناراحت شدن از روزگار و افراد و حرف ها و وقایع و توهین ها و تحقیرها و .... بخش اعظمش بر میگرده به حب نفسی که داریم. بزرگی مضمونا میگفت مگه کسی که ایمان داره اصلا ناراحتم میشه از دست دیگران؟!. بیماری حب نفس! مرضی که خودم دچارم.در حد مرگ دل. شمارو نمیدونم.بقول استاد پناهیان دونستن بعضی عیب ها ، خودش میتونه نجات دهنده باشه. درمان هم نشد ، نشد! اینکه آدم بدونه و بفهمه این حال روحی ناشی از چیه. بسه دیگه. منبر طولانی شد!
-
-این مطلب تاثیرگذار در مورد شهید احمدی روشن رو از محمدصادق شهبازی میتونید مطالعه بفرمایید : +++
- دوس داشتم نظرات نقادانه باشه. لااقل اگر از متن داستانک نقدی ندارین در مورد کوتاهی و بلندی و سلیقه ی خودتون میتونید بنده رو مطلع بفرمایید. بنده نوازی میفرمایید!
-راستی صدقه، هفتاد نوع بلا را دفع میکند! منبع : صندوق های کمیته امداد!(محض خاطر فحش نشنیدن!)
دکتر صادق مستقیم زاده از اعضای ارشد حزب راست سالاران است. در سال های گذشته افشاگری های فوق العاده وی پیرامون حزب چپ سالاران مورد توجه عام و خاص قرار گرفته است. هرچند از همان سالهای اول انقلاب خطابه های حماسی دکتر هواردارن خاص خودش را دارد اما شهرت بی حد و حصرِ مردمیِ وی را باید در مجموعه سخنرانی های مستند سال گذشته، در تشریح جنایات حزب چپ سالاران در جریان اتفاقات 30 سال پیش جستجو کرد. تئوری «اتوپیای بدون چپِ» وی در مجامع راست سالار به عنوان محور همه ی مباحث کاملا پذیرفته شده است.
آقای دکتر که تا سطح 1 حوزه هم سابقه تحصیل دارد، اخیرا در آخرین منبرشان با اعلام اینکه چپ سالاران علت اصلی تمامی عقب ماندگی های تاریخی ملت ایران میباشند تیتر اول بسیاری از روزنامه های کثیر الانتشار از جمله «درد مردم»، «رنج مردم»، «ما و مردم»، «مردم و ما»، «ماییم مردم»، «مردم سالاران راست» و ... را به خود اختصاص داد.
امروز برای من روز استثناییای بود. طبق برنامه های تدوین شده، امروز من در کنفرانسی شرکت میکردم که آقای دکتر به عنوان سخنران ویژه بایستی از راهبردهای جدید خود میگفت.
صبح، قبل از جلسه، خبر غیر منتظره ای شنیدم که من را برای شنیدن سخنرانی امروز حاج آقا مشتاق تر می کرد. روزنامه ها همه یک تیتر داشتند: «رییس و شورای مرکزی حزب چپ سالارن ضمن اعلام انحلال این حزب از تمامی اقدامات انجام پذیرفته توسط حزبشان از ملت ایران عذر خواستند...»
همین تیتر کافی بود تا بدون مطالعه دقیق خبر، مشتاقانه و سراسیمه در «کنفرانس ملی راهبردهای کلان مهندسی فرهنگ کشور» حاضر شوم. مقدمات تشریفاتی کنفرانس تمام شد و نوبت به بخش اصلی و پایانی کنفرانس، یعنی سخنرانی آقای دکتر رسید. دکتر مستقیم زاده با همان وقار و اطمینان همیشگی پشت جایگاه حاضر شد و به مدت بیست دقیقه -درست به اندازه زمان تعیین شده- سکوت کرد و سخنرانی خود را به اتمام رساند...
*
*
*
پینوشــــت :
- - سخرانی نوروزی رهبر انقلاب رو از اینــــ(+)ـــــجا میشه دانلود کرد.
- - اگر تحویل نگرفتن افراد در راه خدا از رفتارامون حذف بشه ، نشون میده که تحویل گرفتن ها و تواضع کردن ها هم از روی هوای نفسه... (برداشتی از سخنرانی استاد پناهیان)
- - و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو / و ان یمسسک بخیر فهو علی کل شی قدیر / و هو القاهر فوق عباده / و هو الحکیم الخبیر (17 و 18 از سوره مبارکه انعام)
بسم الله الرحمن الرحیم
زمستان بود و هوا سرد. با حسرت و بغض به همین روزهای پارسال فکر میکرد. آن روزها دیگر از دست رفته بود و تکرار نمیشد. صبحهایی که بعد از نماز صبح راه میافتادند سمت امامزادهی بالای کوه. جمع خوبی بود. رفقا دور هم که جمع میشدند عهد خواندن هوای دیگری داشت. سوز سرما و خستگی راه، با سوز مداح خوبشان دست به یکی میکردند و دل آتش می زدند.
به صبحهای جمعه میاندیشید. به بغضی که پارسال، درست همینروزها، در سینه داشت. به ندبههای دستهجمعی. دم گرفتنهای عاشقانه.
دلش لک زده بود برای پارسالِ خودش. آخ که چقدر فراق ارباب شبهای محرمش را گرم کرده بود.
دلتنگ بود برای از عمق دل «اللهمعجللولیکالفرج» گفتنها میان اوج سینهزنی. برای داغ و بغض درون سینهی آنروزها از دوری صاحب.
به اشکهای فراق میاندیشید و حسرت میخورد. به دم گرفتنهایش با رفقای هیات :
«بیا، مسافر غریب صحرا
بیا، قشنگترین یوسف دنیا...»
به فراموشی غمهایش میان ریسهها و چراغانی نیمهشعبان پارسال. به جشن و سرور میلاد اربابش. به شعرهای عاشقانهای که برای آمدنش سروده بود. به عریضههای سراسر سرسپردگی که به چاه جمکران میسپرد.
به آنهمه جمع و مجلس و برنامه که نذر او به پا میکرد.
فکر میکرد و اشک میریخت.
حرفی انتهای دلش مانده بود. اما جرات بیان نداشت. همراه اشک با خودش اندیشه میکرد شاید چارهای پیدا شود:
-«حیف! شدهام مثل آدمهای از کار افتاده.
آنوقتها لااقل امثال من میتوانستند قدمی بردارند. حالاکه از امثال من کاری ساخته نیست.
نه میشود دعای عهدی خواند، نه ندبه کرد، نه ختم دستهجمعی گرفت برای ظهور.
بیفراق نه حالی مانده برای مجالسمان، نه اشک هجران معنا دارد، نه...
هیچ، هیچ...
انگار قحطی کار شدهاست
اصلا شاید نمیآمد بهتر بود برایمان
حیف! حیفِ آن همه شور و حال که رفت...»
*
*
*
پی نوشت :
- یا ایها الذین امنوا! کونوا انصار الله/بخشی از آیه شریفه چهاردهم سوره مبارکه صف (+ تفسیر)
-امام به ما آموخت که انتظار در مبارزه است و این بزرگترین پیام او بود؛ ذشهید آوینی.
-ماییم هنوز از خم نامت سرمست/حاشا که نهیم پرچمت را از دست/حاشا که ز خاطر ببریمت ای مرد/بر روی تمام پولها عکست هست.../محمدمهدی سیار-یک وبلاگ گرافیکی واقعا متفاوت؛ نقاش فقیر
-- این روزها شدیدا
حس میکنم که کارهای اساسی رو رو زمین گذاشتم و دارم پی حرفهای دیگران
میرم. کارهایی که برام تکلیف بودنشون حتمی شده رو نمیرسم اما... . حس مدیریت
شدن از سوی دیگران رو دارم. حس قشنگی نیست.
-داستان بالا رو قبلا تو عوامی منتشر کرده بودم.
بسم الله الرحمن الرحیم
آنها تمام تلاششان را بخرج می دادند تا چاق تر شوند.
پایان هر ماه جشنواره چاق ترینها برگزار می شد. شرکت کنندگان تک تک بالای ترازو رفته و 10 چاق برتر انتخاب می شدند. برگزیدگان جشنواره به صورت رایگان در تور سفر به نقطه ای خاص شرکت داده می شدند.
از برگزاری جشنواره های ماهانه اندکی که گذشت رفتن از جای همیشگی و عضویت در تور ماهانه مهم ترین دغدغه آنها شده بود. آنها با تمام وجودشان دوست داشتند از جایی که هستند و حالا بینشان معروف شده است به "دیار رنج و محنت"،بروند به آن نقطهی نامعلوم، به عقیدهی بعضیشان خیلی خاص است. نام آن نقطهی نامعلوم را هم گذاشتهاند "آرمانشهر". جایی که حالا دیگر تمام زندگیشان را وقف رسیدن به آن میکنند.
نقشهی چوپان گرفته بود. تا آنجا که میتوانست علوفهی تازه در اختیارشان قرار میداد و هر ماه جشنوارههایش را با شکوهتر برگزار میکرد. گوسفندها هم هر ماه تلاش بیشتری از خودشان نشان میدادند.
***
پینوشـــــــــت :
-الهی سرعتِ تبدیلِ تدبیرها و تغییرات تو نمی گذارد بندگان عاقل در دوره بخشش ها مغرور شوند یا در دوره گرفتاری ها مایوس؛ امام حسین علیه السلام،روز عرفه.
-موقع نوشتن مصادیق دیگه ای تو ذهنم بود اما حالا که میخونمش یاد "نشت نشا"ی امیرخانی میفتم. اونجا که در مورد نظام آموزش عالی میگه در زمین که میکاریم؟ و مثالی رو میاره از رمان فونتامارا. توی اون رمان یه کارگر انقلابی بود که میخواست علیه فئودالها قیام کنه. فئودالها نهایتا برای اینکه از شورش اون انقلابی جلوگیری کنن قطعه زمینی رو بالای تپه بهش اختصاص میدن و میگن تو میتونی اینجا برای "خودت" کار کنی. کارگر بدبخت تمام تلاشش رو برای قطعه زمینی که به گمانش مال خودش بود انجام میده اما نوبت برداشت که میشه با اولین بارندگی و سیل تمام محصول ذرت کارگر، از بالای تپه برداشت و توی زمین ارباب ریخته میشه! و حالا حکایت دانشگاههای ماست؛
«حکایت دانشگاههای ما هم همینگونه است. خیال کردهایم در زمین خودمان دانشگاه ساختهایم و نیرو میپرورانیم و آیندهسازان، مملکت را زیر و رو میکنند و انقلاب فرهنگی و توسعهی علمی و مشتی محکم...
...جهان سوم موظف است تا مقطع کارشناسی برای جهان اول نیرو تربیت کند. ارشد و دکترایش را هم شاید بعدتر به برنامهمان اضافه کنند! بعد حضراتِ از ما بهتران خودشان دست به گزینش میزنند و چاقوچلهها را سوا میکنند. به همین راحتی. ما خیال میکنیم که صاحب دانشگاه شدهایم. دانشگاه ما ارتباطی به کشور ما ندارد. دانشگاههای ما شعباتی از دانشگاههای اروپا و آمریکا هستند. اما شعبههایی بد... ما در زمین خودمان میکاریم. اما زمینِ بالای تپه ... و به عبارت اصح و ادق، در زمین آنها! » نشت نشا. رضا امیرخانی . ص 24
حتما بخونینش. در مورد اینکه چرا دانشگاه های ما ، زمین اونهاست هم مفصل گفته.
- سایت پیشنهادی: "روز کارتون" سایت جدیدِ کاریکاتوری تو فضای مجازیه که به همت استاد بیژنی و دوستانش شروع به کار کرده. ارزش دیدن داره.خصوصا مقاله افتتاحیش.