شب اول
آن شب، یک شب، هزار شب شد ...
بسم الله الرحمن الرحیم
سامان پیام داده ؛
مستند "انقراض یوزپلنگ ایرانی"
ساعت
22
بی بی سی
...
ساعتش را نگاه می کند. چند دقیقه بیشتر نمانده.
نشانگر را می گذارد
لای صفحهی 120 تاریخ معاصر، ابتدای ماجرای قحطی بزرگ
و کنترل را بر می دارد...
از کنار صندوق صدقات که رد می شدم دلم نیامد پولی نیندازم. یک 200 تومانی انداختم.
طبق معمول تهش بیرون ماند. فوتی کردم و رد
شدم.
از روبرو پسرکی یک دستش را داده بود به پیرمردی و با دست دیگرش سر چیپس را
خفت کرده بود. توی خیابان شلوغ داشتند می آمدند سمت من.
همینطور از کنارم که رد می شدند پسرک اشاره ای به چیپس کرد و گفت: «بابابزگ! میخوای چنتا از این چیپسا بهت بدم؟!»
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد خانواده را جمع کرده بود و برایشان از هر دری سخنی میگفت. چند روز دیگر عازم حج بود و این حرف ها را علی الظاهر من باب وصیت میگفت. هر چند کسی وصیت بودن حرف ها را جدی نمی گرفت . مثل خود مرگ. این را میشد از نشاط حاضران فهمید و خنده های روی لبشان.
مرد شروع کرد از گذشته گفتن و آنچه بر او گذشته است؛
«تهران سرباز بودم. دکل نگهبانیم جایی بیابانی بود و در کنارش اتوبان. هر از گاهی که تریلی های سیمان از کنارمان رد میشدند، با خودم میگفتم خدا! میشود روزی من هم یک تریلی سیمان داشته باشم؟...»
مرد از کودکی سخت کار کرده بود. همپای پدر. نام پدر -خدا بیامرزد- را همین حالا هم در شهر بیاوری، شاید نزدیکترین وازه در ذهن مردم کار باشد.
اوستا خیلی اهل کار بود.
مرد هم. از کودکی بنایی میکرد و چندین کار دیگر.
.
.
.
» تا آنکه خدمتم تمام شد و برگشتم به شهر. چندین سال بعد جنگ شد. میخواستم بروم جبهه. کارها را قرار شد بسپارم به دوستان. برای همین شروع کردم به حساب و کتاب مغازه و انبارها و وسایل و ...
موجودی سیمان انبارها را که جمع زدم دلم لرزید ؛ حدود 50 تریلی سیمان...»
مرد مشغول همین حرف ها بود و خانواده گرم گوش دادن.
پسر با شنیدن خاطرهی پدر، گل از گلش شکفت. با خودش گفت :
«دیدی! جوش نزن! حالا به همین کارها راضی باش، خدا بخواهد میرسد روزی که تو هم بشوی سرباز واقعی خودش...».
بسم الله الرحمن الرحیم
«اعضای شورای امنیت سازمان ملل ضمن تاکید بر انجام تحقیقات کامل، جامع و مستقل در خصوص سقوط هوایپیمای مسافربری مالزی، در احترام به قربانیان این حادثه، یک دقیقه سکوت کردند.همچنین در این جلسه...»
راننده پیچ رادیو را میبندد. انگار که عصبانی باشد.
بغل دستی اش که پیرمردی است سالخورده، با صدایی نیمه جان میگوید؛ درست مثل شصت و چند سال سکوت برای قربانیان فلسطینی...
بسم الله الرحمن الرحیم
بالای درب اصلی مسجد، زیر تابلوی «این مکان مجهز به دوربین مدار بسته است» یکی نوشته بود؛
«زیرا ما معتقد نیستیم ان الله یری..»
بسم الله الرحمن الرحیم
داخل تاکسی نشستهام. بغلدستیام پیرمردی است لاغر. از اینها که استخوان صورتشان زده است بیرون. پیراهن سیاهِ وَر رفتهای روی تنش جلب توجه میکند. از ظاهرش و این وقت صبح بیرون آمدنش با ساک دستی، میشود فهمید کارگر است و دارد میرود سمت میدان.
میانههای راه هستیم و من غرق در افکار خودم که نگاهم به راننده میافتد. او
هم پیرمرد است و سیاه پوش. تازه یادم میآید سالگرد امام است.
ذهنم درگیر میشود.
« فکرش را بکن! شاید همینها، یک زمانی بچهبسیجیهای خمینی بودند و حالا عزادارش... »
چشمانم گرم میشوند و صورتم سرخ. از فکری که به سراغم میآید.
شاید، روزی، خوب که پیر شدم، من هم پیرهنِ سیاه بر تن، عزادار باشم و هنوز زنده.
خدا نیاورد...
بسم الله الرحمن الرحیم
انتهای فرم را که دید دستانش شل شد ؛ «اینجانب تعهد مینمایم کلیه مندرجات فرم، مطابق با واقعیت بوده و چنانچه...»
دو دِل شده بود برای امضا.
مذهبش را تیک زده بود "شیعه".
بسم الله الرحمن الرحیم
یوروپنم را تازه خریده بودم و ذوق داشتم که با خودکار جدید برای رفقا یادگاری بنویسم. توی دفتر مصطفی متنی بود در مورد رهبری. زیر متن برایش به یادگار نوشتم؛ «از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن».
دفتر را که برگرداندم، دست کرد توی جیبش و با خودکار ایرانی اش -درست زیر یادگاری من- نوشت :
«کار از اشاره گذشته است...».
(پینوشت ادامه مطلب)
میگوید هرکه کار دارد، خرج دارد، درس دارد، زن و بچه دارد و ...
برود.
تاریکی هرشب، کار مرد است...
بسم الله الرحمن الرحیم.
- 4رکعت نماز ظهر، اقتدا میکنم به امام "حاضر" و عادل، قربةالیالله...
(پینوشت ادامه مطلب)